
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۴۹۹
۱
سرمایهٔ عذر طلبم از همه بیش است
در قافلهٔ اشک همین آبله پیش است
۲
جهدی که ز فکر حسد خلق برآیی
خاری که به پایی نخلد مرهم ریش است
۳
تا مرگ فسردن نکشد طینت مردان
آتشهمه دمسوختهٔ غیرتخویش است
۴
جاییکه ز خط تو نمو سبز نگردد
فردوس اگر تل شود انبار حشیش است
۵
از برگ طراوت نگهی آب ندادیم
سرسبزی این باغ به شاخ بز و میش است
۶
از سنگ شرر گم نشد از خاک غبارش
ازیأس بپرسیدکه راحت بهچهکیش است
۷
بستهست قضا ربط علابق بهگسستن
هشدارکه بیگانگیی با همه خویش است
۸
دکان عبدم مایهٔ تغییر ندارد
ماییم و متاعی که نه کم بود و نه بیش است
۹
بیدل به ادب باش که در پیکر انسان
گر رگ کند اظهارپری تشنهٔ نیش است
نظرات