
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۵۹۰
۱
هم در ایجاد شکستی به دلم پا زده است
نقش شیشه گرم سنگ به مینا زده است
۲
راه خوابیده به بیداری من میگرید
هرکه زین دشت گذشتهست به من پا زده است
۳
حسن یکتا چه جنون داشت که از ننگ دویی
خواست بر سنگ زند آینه بر ما زده است
۴
نیست یک قطرهٔ بیموج سراپای محیط
جوهر کل همه بر شوخی اجزا زده است
۵
ای سحر ضبط عنانی که از آن طرز خرام
گرد ما هم قدح ناز دو بالا زده است
۶
هر نگه رنگ خرابات دگر میریزد
کس ندانست که آن چشم چه صهبا زده است
۷
دل نشد برگ طرب ورنه سرخلدکه داشت
بیدماغی پر طاووس به سرها زدهاست
۸
زین برودتکده هر نغمه که بر گوش خورد
شور دندان بهم خورده سرما زده است
۹
کس نرفتی به عدم هستی اگر جا می داشت
خلقی ازتنگی این خانه به صحرا زده است
۱۰
بگذر از پیش و پس قافلهٔ خاموشی
دو لب ما دو قدم بود که یکجا زده است
۱۱
بیدل از جرگه اوهام به در زن کاینجا
عالمی لاف خرد دارد و سودا زدهاست
نظرات