
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۵۹۴
۱
جایی که نه فلک ز حیا سر فکنده است
چون گل چمن دماغی اقبال خنده است
۲
دیدیم دستگاه غرور سبکسران
سرمایهٔ کلاه همه پشم کنده است
۳
منصوبهٔ خرد همه را مات وهم کرد
زین عرصه خاکبازی طفلان برنده است
۴
از خاک برنداشت فلک هر قدَر خمید
باریکه پیری از خم دوشم فکنده است
۵
بر عیب خلق خرده نگیرند محرمان
ای بیخبر من و تو خدا نیست بنده است
۶
ناموس احتیاج به همت نگاهدار
دست تهی جنون گریباندرنده است
۷
تا تیشهات به پا نخورد ژاژخا مباش
دندان دمی که پیش فتد لبگزنده است
۸
از یأس مدعا ره آرام رفته گیر
ایندشت، تختهٔ کف افسوس رنده است
۹
ما را مآل کار طرب بیدماغ کرد
بوی گل چراغ در این بزم گنده است
۱۰
بیدل مباش غرهٔ سامان اعتبار
هرچند رنگ بال ندارد پرنده است
نظرات