
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۶۱۴
۱
زبس به خلوت حسن توبارآینه است
نگاه هر دو جهان در غبار آینه است
۲
هجوم چاکگل آغوش شبنم است اینجا
بهار هم چقدر دلفگار آینه است
۳
کدام جلوه که محتاج صافی دل نیست
به هرچه مینگری شرمسار آینه است
۴
چنان به عشق تولبریزجلوه خویشم
که هر طرف رودم، دل دچار آینه است
۵
همه به شوخی تمثال چشم باختهایم
وگرنه حسن برون از کنار آینه است
۶
توهم زخود غلطی چند نقش بند وبناز
که روی کار جهان پشت کار آینه است
۷
مباش غرهٔ عشرت، درین تماشاگاه
تحیر آینهدار خمار آینه است
۸
چه ممکن است دهد عرض هرزهتازیها
همیشه موج نگاهم سوار آینه است
۹
سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید
نفس ز آب به بند حصار آینه است
۱۰
نکاشتیم سرشکیکه جلوه بار نداد
گداز دل چقدر آبیار آینه است
۱۱
ز زندگی همه گر رنگ رفتهای داریم
به امتحان نفس، در فشار آینه است
۱۲
ز بینشانی آن جلوه شرم کن بیدل
هنوز رنگ تو صرف بهار آینه است
نظرات