
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۶۱۵
۱
ز نقش پای تو کابینه دار آینه است
بساط روی زمین را بهار آینه است
۲
اگر ز جوهر آیینه نیست دام به دوش
چرا زروی تو حیرت شکار آینه است
۳
به یاد جلوه نظر باختیم لیک چه سود
که اینگل از چمن انتظار آینه است
۴
به دستگاه صفا کوش گر دلی داری
همین فروغ نظر اعتبار آینه است
۵
توان ز سادهدلی گشت نسخهٔ تحقیق
که خوب و زشت جهان در کنار آینه است
۶
به روی کار نیاید هنر ز صافدلان
که عرض جوهر خود زنگبار آینه است
۷
کدورت از دم هستیکشد دل آگاه
نفس به چشم تأمل غبار آینه است
۸
همه به شوخی تمثال چشم باختهایم
و گر نه حسن برون از کنار آینه است
۹
مباش غرهٔ عشرت کنین تماشاگاه
تحیر آینهدار خمار آینه است
۱۰
سخن ز جوش حیا بر لبم گره گردید
نفس زآ به بنذ حصارآینه است
۱۱
ز نقشهای بد و نیک این جهان بیدل
دلیکه صاف شود در شمار آینه است
نظرات