بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۶۲۹

۱

نقاش ازل تا کمر مو کمران بست

تصویر میانت به همان موی میان بست

۲

از غیرت نازست ‌که آن حسن جهانتاب

واگرد نقاب ازرخ و برچشم جهان بست

۳

شهرت‌طلبان‌! غرهٔ اقبال مباشید

سرهاست در اینجا که بلندی به سنان بست

۴

سامان ‌کمال آن همه بر خویش مچینید

انبوهی هر جنس‌که دیدیم دکان بست

۵

منسوب ‌کجان معتمد امن نشاید

زآن تیر بیندیش‌که خود را به‌کمان ‌بست

۶

ترک طلب روزی از آدم چه خیال است

گندم نتوانست لب از حسرت نان بست

۷

مردیم وزتشویش تعلق نگسستیم

بر آدم بیچاره که افسار خران بست‌؟

۸

چون سبحه جهانی‌به نفس‌کلفت دل چید

هرجاگرهی بود براین رشته میان بست

۹

هر موج در این بحر هوسگاه حبابی‌ست

پنسان همه‌کس دل به جهان‌گذران بست

۱۰

کس محرم فریاد نفس‌سوختگان نیست

شمع از چه درین بزم به هر عضو زبان بست

۱۱

عمری‌ست ز هر کوچه بلند است غبارم

بیداد نگاه‌ که بر این سرمه فغان بست

۱۲

بیدل همه تن عبرتم از کلفت هستی

جز چشم ز تصویر غبارم نتوان بست

تصاویر و صوت

نظرات