بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۶۵۰

۱

دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست

از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست

۲

پیکر ما همچو شمع ازگریهٔ شادی‌گداخت

اشک‌هرجا بنگری آب‌است‌، اینجا آتشست

۳

تا نفس‌باقی‌ست عمر از پیچ‌وتاب آسوده نیست

می‌تپد برخویشتن تا خار و خس‌با آتشست

۴

گرمی هنگامهٔ آفاق موقوف تب است

روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست

۵

عشق می‌آید برون گر واشکافی سینه‌ام

چون طلسم سنگ نام این معما آتشست

۶

بی‌ادب‌از سوز اشک‌عاجزان‌نتوان گذشت

آبله در پا اگر بشکست صحرا آتشست

۷

شمع تصویریم‌، از سوز وگداز ما مپرس

پرتوی از رنگ تا باقی‌ست‌، با ما آتشست

۸

غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن

ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست

۹

جز به‌گمنامی سراغ امن نتوان یافتن

ورنه ازپرواز ما تا بال عنقا آتشست

۱۰

نیست بیدل بی‌قراریهای آهم بی‌سبب

کز دل‌گرمم نفس را درته پا آتشست

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
خالد دشتی
۱۳۹۸/۰۶/۲۱ - ۰۶:۴۰:۰۱
درود!عزیزان لطفن شرح این غزل را برای من و همه کسانی که به این سایت مراجعه میکنند؛ لطف نمایید.سپاس