بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۷۳۷

۱

وضع خطوط جبین از قلم مبهمیست

شبهه چه خواند کسی د رورق ما نمیست

۲

درکلف ‌آباد وهم درد محبت کراست

مقتضی دود و گرد گریهٔ بی‌ماتمیست

۳

بی‌عرق شرم نیست از من و ما دم زدن

درنفس ما چو صبح آینهٔ شبنمیست

۴

الفت دل رهزن است ورنه درین دشت و در

پای طلب زآبله برپل آب‌کمیست

۵

محرم خود نیستی ورنه به رنگ هلال

سر به فلک سودنت سوی ‌گریبان خمیست

۶

زخم دلت‌ گندمی ‌ست در غم سودای نان

پشت و شکم گر به هم سوده شود مرهمیست

۷

معنی مغشوش حرص تا شود آیینه‌ات

درکف دست فسوس نیز خط توامیست

۸

هرچه دمید از نفس رفت به باد هوس

رشتهٔ دیگر مبند نغمهٔ سازت رمیست

۹

طالب ویرانه‌ها غیر جنونت‌که‌کرد

آنچه تو خواندی بهشت خانهٔ بی‌آدمیست

۱۰

نیست حضور دلت جز به حساب ادب

از نفس آگاه باش شیشه‌گریها دمیست

۱۱

نشئهٔ عشق و هوس باز درتن جاکجاست

گر همه خمیازه است ساغر عیش جمیست

۱۲

شعلهٔ درد غرور تاخته در هر دماغ

خلق سراپا چو شمع یک علم و پرچمیست

۱۳

جست دل از پیر عقل باعث اخفای راز

گفت در این انجمن دیدهٔ نامحرمیست

۱۴

شیخ و برهمن همان مست خیال خودند

آگهی اینجا کراست بیدل ما عالمیست

تصاویر و صوت

نظرات