بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۷۳۸

۱

بیاکه هیچ بهاری به حسرت ما نیست

شکسته رنگی امید بی‌تماشا نیست

۲

به قدر پر زدن ناله وسعتی داریم

غبارشوق جنون مشرب است صحرا نیست

۳

زما ومن به سکوت ای حباب قانع باش

که غیرضبط نفس نام این معما نیست

۴

غنا مخواه‌که تمثال هستی امکان

برون آینهٔ احتیاج پیدا نیست

۵

چو موج اگر به‌شکستی رسی غنیمت‌دان

درین محیط‌که جز دست عجز بالا نیست

۶

به هرچه می‌نگری پرفشان بیرنگی‌ست

که‌گفته است جهان آشیان عنقا نیست

۷

اگر ز وهم برآیی چه موج و کو گرداب

جهان به خویش فرو رفته است دریا نیست

۸

حساب هیچکسی تا کجا توان دادن

بقا کدام و چه هستی فنا هم از ما نیست

۹

به آرمیدگی شمع رفته‌ایم از خویش

دلیل مقصد از سرگذشتگان پا نیست

۱۰

به هرزه بال میفشان در این چمن بیدل

که هر طرف نگری جز در قفس وا نیست

تصاویر و صوت

نظرات