
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۷۳۹
۱
تومست وهم ودرین بزم بوی صهبا نیست
هنوزجزبه دل سنگ جای مینا نیست
۲
خیال عالم بیرنگ رنگها دارد
کدام نقشکه تصویر بال عنقا نیست
۳
بمیر وشهره شوای دلکزین مزار هوس
چراغ مرده عیان است و زنده پیدا نیست
۴
به چشم بسته خیال حضور حق پختن
اشارهایستکه اینجا نگاه بینا نیست
۵
دلت به عشوهٔ عقبا خوش است ازین غافل
که هرکجا، تویی، آنجا به غیر دنیا نیست
۶
به هرچه وارسی از خودگذشتنی دارد
بههوش باشکه امروز رفت وفردا نیست
۷
به نامیدی ما، رحمی، ای دلیل فنا!
که آشیان هوسیم ودرین چمن جا نیست
۸
حریرکارگه وهم را چه تار و چه پود
قماش ما ز لطافت تمیزفرسا نیست
۹
تو جلوه سازکن و مدعای دل دریاب
زبان حیرت آیینه بیتقاضا نیست
۱۰
غریق بحر ز فکر حباب مستغنیست
رسیدهایم به جاییکه بیدل آنجا نیست
نظرات