بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۷۶

۱

نمی‌دزدد کس از لذات‌ کاهش‌آفرین خود را

فرو خورده‌ست شمع اینجا به‌ ذوق انگبین خود را

۲

به لبیک حرم ناقوس دِیر آهنگها دارد

در این‌ محفل‌ طرف‌ دیده‌ست‌ شک‌ هم‌ با یقین‌ خود را

۳

به همواری طریق صلح را چندی غنیمت‌دان

ز چنگ سبحه بر زنار پیچیده‌ست دین خود را

۴

به این پا در رکابی چون شرر در سنگ اگر باشی

تصورکن همان چون خانه بر دوشان زین خود را

۵

سخا و بخل وقف وسعت مقدور می‌باشد

برآورده‌ست دست اینجا به قدر آستین خود را

۶

به افسون دنائت غافلی از ننگ پامالی

به پستی متهم هرگز نمی‌داند زمین خود را

۷

خیال‌آباد یکتایی قیامت عالمی دارد

که هرجا وارسی باید پرستیدن همین خود را

۸

تغافل زن به‌ هستی صیقل فطرت همینت بس

صفای آینه‌گر مدعا باشد مبین خود را

۹

در این‌ گلشن نباید خار دامان هوس بودن

گل آزادگی رنگی دگر دارد بچین خود را

۱۰

خیال جان‌کنی ظلم است بر طبع سبکروحان

به چاه افکنده‌ای چون نام از نقب نگین خود را

۱۱

سجود سایه از آفات دارد ایمنی بیدل

تو هم گر عافیت‌خواهی نهالین در جبین خود را

تصاویر و صوت

عندلیب :

نظرات

user_image
علی مظاهری روزنامه نگار
۱۴۰۳/۰۵/۲۲ - ۰۶:۱۶:۰۹
 در بیت اول غلط بسیار سنگینی شگفتارم کرد که ناشی از نا آشنایی بهداروند با جهان بیدل همچنین دانش تصحیح متون و نیز ناآشنایی با دیگر گزارش های زیست بیدل شاید باشد ... شاید هم این نشانگر نشناختن اهمیت این اوج سخنورانگی بیدل است .. بهرحال قابل چشم پوشی نیست اگر نخاهم به سرزنش ادبی بپردازم... مگر می شود اوج سخنوری بیدل را ندانست و نشناخت و ندیده گذرکرد!...   بیت نخست که از امهات سخن بیدل است مضمونش بقدری در شعرهایش مکرر شده که چنین غلطی شوکه‌آور است. درستش این است: البته این آخرین غزل بیدل و وصیت نامه ی شعری ایشان است که شب وفات آن بزرگوار پس از مرگش زیر نهالی / بالش ایشان به خط خودشان بدست آمده: به شبنمی.. صبحِ ِ این گلستان....  
user_image
علی مظاهری روزنامه نگار
۱۴۰۳/۰۵/۲۲ - ۰۶:۲۵:۴۸
این بهداروند در چنی غزل روان و خوشخان و ساده ای این غلط های فاحش را دارد در دیگر سخنان مهجور و کم خانده‌تر بیدل چه کرده! بلندی ِ سربه جیب ِ پَستی > سر در جَیبِ پستی بُردن را ویژگی جهان هستی می داند.. در دیگر سخنانش بارها چنین فرموده بیدل ما... هستی به سوی پستی میل دارد مگر که انسان کامل ماری کند برای خودش و جهان...  
user_image
علی مظاهری روزنامه نگار
۱۴۰۳/۰۵/۲۲ - ۰۶:۲۹:۵۹
اعتبار افزای ما در جهان هستی و بلندکردن نام و چه و چه ... همه باعث پستی قدر ما نزد خداست علو است و نکوهیده است اهریمن منم گفت و کبر آورد و رانده شد  دنیاگرایی را پستی و دنائت گرایی میداند بارها فرموده و سرود  سر به جیب پستی > بلندایی که اتفاقا سرش در جیب پستی است و نهادش از پستی برآمده و آب می خورد!
user_image
علی مظاهری روزنامه نگار
۱۴۰۳/۰۵/۲۲ - ۰۶:۵۲:۰۵
این متن را آوردم زیرا کسی،   شعر با بسی غلط ؟؟؟؟  بازنویسانده و در گنجور گنجانده!!!  حضرت میرزا عبدالقادر بیدل طاب ثراه، را در ماه محرم عارضۀ تب روی داد، چهار و پنج روز به حرارت گذشت، بعد از آن تب مفارقت کرد، ایشان غسل فرمودند، روز دوم از غسل به تاریخ سوم صفر روز چهارشنبه وقت شام، حرارت عودت کرد و تمام شب ماند، شب گاهی به افاقت و گاهی به غَش گذشت و در وقت افاقت بی اختیار خنده از ایشان سر می زند.جانان به قمارخانه رندی چندند / بر نسیه و نقد هر دو عالم خندندبه هر حال آثار یاس به نظر آمدن گرفت و تا صبح حال دگرگون شد، یوم پنج شنبه چهارم ماه صفر، شش گهری روز برآمده همان روح پرفتوح آن زنده به عیش سرمدی از آشیانۀ تن بال و پر افشانده بر ساکنان عرش معلی سایه انداخت و به وصال حقیقی کامیاب گردید، رحمة الله علیه.غزلی و رباعی نوشته، زیر بالین گذاشته بود، بعد از برداشتن مردۀ ایشان کاغذ مذکور برآمد و اشتهار یافت:به شبنمی صبح این گلستان نشاند جوش غبار خود را/عرق چو سیلاب از جبین رفت و ما نکردیم کار خود راز پاس ناموس ناتوانی چو سایه ام ناگزیر طاقت/که هر چه زین کاروان گران شد بدوشم افگند بار خود رابه عمر موهوم تنگ فرصت فزود صد بیش و کم ز غفلت/تو گر عیار عمل نگیری نفس چه داند شمار خود راقدم به صد دشت و در گشادی ز ناله در گوش ها فتادی/عنان به ضبط نفس ندادی طبیعت نی سوار خود رابلندی سر به جیب پستی شد اعتبار جهان هستی /چراغ این بزم تا سحرگاه زنده دارد مزار خود راز شرم هستی قدح نگون کن دماغ مستی به وهم خون کن/تو ای حباب از طرب چه داری پر از عدم کن غبار خود رابه خویش گر چشم می گشودی چو موج دریا گره نبودی/چه سحر کرد آرزوی گوهر که غنچه کردی بهار خود رااگر دلت زنگ کین زداید خلاف خلقت به پیش نآید/صفای آیینه شرم دارد که خورده گیرد دُچار خود راتو شخص آزاد پرفشانی قیامت است این که غنچه مانی/فزود خود داریت برنگی که سنگ کردی شرار خود راوداع آرایش نگین کن ز شرم دامان حرص چین کن/مزن به سنگ از جنون شهرت چو نام عنقا وقار خود رابدر زن از مدعا چو بیدل ز الفت وهم پوچ بگسل/بر آستان امید باطل خجل مکن انتظار خود را