
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۸۱۷
۱
تا ز حسن وگلستان تماشا رنگ داشت
حیرت از آیینهام دستی به زیر سنگ داشت
۲
یاد آن عیشیکه از نیرنگ جولانکسی
گرد من در پرده چون صبح بهارانرنگ داشت
۳
تا نفس بال فغان زد رنگ صحرا ریخت دل
عمرها این شمع خامشکلبهام را تنگ داشت
۴
کامرانیها بالا شد ورنه از بیحاصلی
دست برهم سودهٔ من دامنی در چنگ داشت
۵
آب میگشتیمکاش از عرض صافیهای دل
کان تنزه جلوه از آیینهداران ننگ داشت
۶
ترک تمکین جوهر ادراک ما بر باد داد
آتش ما اعتبار آبرو در سنگ داشت
۷
عشق هم دارد تلافیهاکه چون مینای می
هرقدر خون بود در دل چهرهٔ ما رنگ داشت
۸
تا کی از شرم تماشا بایدمگردید آب
ای خوش آن آیینهکز هستی نقاب زنگ داشت
۹
بسکه ما بیچارگان آفت نصیب افتادهایم
رنگ ما بشکست اگر دل با تپیدن جنگ داشت
۱۰
منفعل از دعوی نشو و نمای هستیام
ساز من در خاک بیدل بیش ازین آهنگ داشت
تصاویر و صوت

نظرات