بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۸۳۷

۱

در طلبت شب چه جنونهاگذشت

کز سر شمع آبلهٔ پاگذشت

۲

جهل‌، خرد پخت وبه‌معموره ریخت

عقل جنون‌کرد و ز صحراگذشت

۳

نقش نگین داشت‌کمال هوس

اسم بجا ماند و مسماگذشت

۴

خلق خیالات بر افلاک برد

از سر این بام هواهاگذشت

۵

پی سپر عجز، چه نازد به جاه

آبله از خاک چه بالاگذشت

۶

جوش نفس بود، می اعتبار

قلقلکی‌کرد و ز مینا گذشت

۷

چون شررکاغذ آتش زده

فرصت ما از نظر ماگذشت

۸

سعی تک وپو، همه را محوکرد

رنگ روانی ز ثریا گذشت

۹

چون شب وروز است تلاش همه

درنگذشت آنکه ز اینجاگذشت

۱۰

خط جین فهم به فرداگماشت

خامه بر ین صفحه چلیپاگذشت

۱۱

خامشی‌ام زندهٔ جاوید کرد

کم‌نفسیها ز مسیحا گذشت

۱۲

ضبط نفس طرفه پلی داشته‌ست

قطره به این جهد، ز دریاگذشت

۱۳

قافله‌سالار توهم مباش

هرکس ازین بادیه تنهاگذشت

۱۴

فرصت دیدار وفایی نداشت

آمده بود، آینه‌، اما گذشت

۱۵

با دم شمشیرقضا چاره چیست

دم مزن آبی‌که ز سرهاگذشت

۱۶

بیدل ازین مایه‌که جز باد نیست

عمر در اندیشهٔ سودا گذشت

تصاویر و صوت

دیوان بیدل دهلوی به تصحیح اکبر بهداروند انتشارات نگاه ۱۳۸۰ - تصویر ۲۹۴

نظرات