بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۸۵۵

۱

صبح از دل چاک‌که دراین باغ سخن رفت

کز جوش گل و لاله قیامت به چمن رفت

۲

آن مطلب نایاب‌که هرگز نتوان یافت

دامان‌ گلی بود که دوش از کف من رفت

۳

با بخت سیه‌، یاد شب عید ندارم

یارب چه هما بر سر من سایه‌فکن رفت

۴

گلچینی فرصت چو سحر زد به دماغم

تا دامن رنگم به شبیخون شکن رفت

۵

جز بر رخ عبرت در فکرم نگشودند

هر رشته‌که واشد زگریبان به‌کفن رفت

۶

پیری‌ست به جز حسرتم اکنون چه توان خورد

نعمت همه آب است چو دندان ز دهن رفت

۷

ای‌ شمع سحر فرصت پرواز نداربم

باید مژه افشاند کنون بال زدن رفت

۸

واماندگی از مقصد گمگشته سراغی‌ست

لب نقش قدم بود به هر ره‌ که سخن رفت

۹

هستی الم خفت منصوری ما داشت

بفس‌کشمکش دار و رسن رفت

۱۰

صیقلگر آیینهٔ تجدید قدیم است

نتوان به نوی غافل از این ساز کهن رفت

۱۱

چون صورت خواب از من و ما هیچ ندیدیم

کامد به چه‌رنگ آمد ورفتن به‌چه فن رفت

۱۲

بیدل پی هستی به عدم می‌رسد اخر

غر‌بت تک وتازی‌ست‌که خواهد به وطن رفت

تصاویر و صوت

نظرات