
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۸۷۸
۱
همهکس کشیده محمل به جناب کبریایت
من و خجلت سجودیکه نریختگل به پایت
۲
نه به خاکِ در بسودم نه به سنگش آزمودم
بهکجا برم سری را که نکردهام فدایت
۳
نشود خمار شبنم می جام انفعالم
چو سحر چه مغز چیند سر خالی از هوایت
۴
طرب بهار امکان به چه حسرتم فریبد
به بر خیال دارم گل رنگی از قبایت
۵
هوس دماغ شاهی چه خیال دارد اینجا
به فلک فرو نیاید سر کاسهی گدایت
۶
به بهار نکته سازم ز بهشت بینیازم
چمنآفرین نازم به تصور لقایت
۷
نتوان کشید دامن ز غبار مستمندان
بخرام و نازها کن سر ما و نقش پایت
۸
نفس از تو صبحخرمن نگه از تو گلبهدامن
تویی آنکه در بر من تهی از من است جایت
۹
ز وصال بیحضورم به پیام ناصبورم
چقدر ز خویش دورم که به من رسد صدایت
۱۰
نفس هوسخیالان به هزار نغمه صرف است
سر دردسر ندارم من بیدل و دعایت
تصاویر و صوت

نظرات
من
ناشناس
رامین یوسفی
ناشناس
محمد هاشم بوستانی