بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۸۸۱

۱

ره مقصدی که گم است و بس به خیال می ‌سپری عبث

توبه هیچ شعبه نمی‌رسی چه نشسته می‌گذری عبث

۲

ز فسانه سازی این وآنگه رسد به معنی بی‌نشان

نشکسته بال و پر بیان به هوای او نپری عبث

۳

چمن صفا و کدورتی می جام معنی و صورتی

همه‌ای ولی به خیال خود که تویی همین قدری عبث

۴

ز زبان شمع حیا لگن سخنی‌ست عِبرت انجمن

که درین ستمکده خارپا نکشیده‌ گل به سری عبث

۵

هوس جهان تعلقی سر و برگ حرص و تملقی

چو یقین زند در امتحان به غرور پی سپری عبث

۶

نگهت به خود چو فرارسد به حقیقت همه وارسد

دل شیشه ‌گر به فضا رسد نتپد به وهم پری عبث

۷

چو هوا ز کسوت شبنمی نه شکسته ا‌ی نه فراهمی

چقدر ستمکش مبهمی که جبین نه‌ای و تری عبث

۸

نه حقیقت تو یقین نشان نه مجازت آینهٔ‌گمان

چه تشخصی چه تعینی که خودی غلط دگری عبث

۹

به هوا مکش چو سحر علم به حیا فسون هوس مدم

عدمی عدم عدمی عدم ز عدم چه پرده‌دری عبث

۱۰

خجلم زننگ حقیقتت ‌که چو حرف بیدل بی‌زبان

به نظر نه‌ای و به گوشها ز فسانه دربه‌دری عبث

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
اریب آغا ناشناس
۱۴۰۱/۱۱/۱۲ - ۱۳:۰۴:۲۴
در شعرِ دوم، مصرعِ اولین درست این طور هست: ز فسانه سازیِ این و آن گه رسد به معنیِ بی‌نشان