بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۹۱۱

۱

ز درد یأس ندانم کجا کنم فریاد

قفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاد

۲

به برقی از دل مایوس‌ کاش در گیرم

کباب سوختنم چون چراغ در ره باد

۳

به غربت از من بی‌بال و پر سلام رسان

که مردم و نرسیدم به خاطر صیاد

۴

چو شمع خواستم احرام وحشتی بندم

شکست آبلهٔ پا به گردنم افتاد

۵

ز تنگی دلم امکان پر گشودن نیست

شکسته‌اند غبارم به بیضهٔ فولاد

۶

چه ممکن است ‌کشد نقش ناتوانی من

مگر به سایهٔ مو خامه بشکند بهزاد

۷

اگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنند

چو کوه از همه عضوم جواب باید داد

۸

ز هیچکس به نظر مژدهٔ سلامم نیست

مگر ز سیل کشم حرف خانه‌ات آباد

۹

ز فوت فرصت وصلم دگر مگوی و مپرس

خرابه خاک به سر ماند و گنج رفت بباد

۱۰

غبار من به عدم نیز پرفشان تریست

ز صید من عرقی داشت بر جبین صیاد

۱۱

کشاکش نفسم تنگ ‌کرد عالم را

خوش آنکه بگسلد این رشته تا رسم به‌ گشاد

۱۲

ز شمع باعث سوز و گداز پرسیدم

به گریه گفت‌: مپرس از ندامت ایجاد

۱۳

بهار عشق و شکفتن خیال باطل کیست

ز سعی تیشه مگر گل به سر زند فرهاد

۱۴

ستمکش دل مایوسم و علاجی نیست

کسی مقابل آیینهٔ شکسته مباد

۱۵

ترحم است بر آن صید ناتوان بیدل

که هر دم از قفسش چون نفس کنند آزاد

تصاویر و صوت

نظرات

user_image
منصور محمدزاده
۱۳۸۹/۰۸/۱۳ - ۰۲:۲۴:۳۲
خواهشمند است موارد زیر را اصلاح فرمایید:نادرست:ز درد یآس ندانم‌کجاکنم فریادقفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاداگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنندچو کوه از همه عضوم جواب بابد دادترحم است بر آن صید ناتوان بیدلکه هردم ازقفسش چون نفس‌کنند ازاددرست:ز درد یاس ندانم ‌کجا کنم فریادقفس شکسته‌ام و آشیان نمانده به یاداگر ز درد گرانجانی‌ام سوال کنندچو کوه از همه عضوم جواب باید دادترحم است بر آن صید ناتوان بیدلکه هر دم از قفسش چون نفس‌ کنند آزاد