بیدل دهلوی

بیدل دهلوی

غزل شمارهٔ ۹۵۸

۱

گره به رشتهٔ نفس خوش آن‌که نبندد

ببند دل به نوای جهان چنان که نبندد

۲

نگاه تا مژه بستن ندارد آنهمه فرصت

گمان مبر در نیرنگ این دکان ‌که نبندد

۳

زکشت تفرقهٔ دهر حاصلی‌که تو داری

چو تخم اشک از آن خوشه‌ کن‌ گمان ‌که نبندد

۴

دوباره سلسلهٔ اتفاق حسن و جوانی

هزار بار نمودند امتحان که نبندد

۵

خیال گردن آزادگان‌، مصور فطرت

اگر به خامه دهد تاب ریسمان ‌که نبندد

۶

به ذوق مطلب نایاب زنده است دو عالم

تو غافل از عدمی دل بر آن میان ‌که نبندد

۷

دماغ ناز به هرجاست نقشبند غرورش

حنا اگر همه خونم دهد نشان ‌که نبندد

۸

بهار نیز به هر غنچه بسته است دل اینجا

در این چمن چه ‌کند بلبل آشیان‌ که نبندد

۹

لب شکایت اگر وا شود به وصف خموشی

چه بیرها به همان یک دو برگ پان‌ که نبندد

۱۰

خیال جستهٔ عنقاست مصرعی که ندارم

ز معنی‌ام چه ‌گشاید کسی جز آن ‌که نبندد

۱۱

همین‌کمند علایق‌ که بسته چین فسردن

توگر ز وهم برآیی چه نردبان ‌که نبندد

۱۲

جهان به سرمه ‌گرفت اتفاق معنی بیدل

حدیث عشق چه صنعت ‌کند زبان‌ که نبندد

تصاویر و صوت

نظرات