
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۹۷۰
۱
نه فخر میدمد اینجا نه ننگ میبارد
بر این نشانکه تو داری خدنگ میبارد
۲
فریب ابر کرم خوردهای از این غافل
که قطره قطره همان چشم تنگ میبارد
۳
دگر چه چاره به جز خامشی که همچو حباب
بر آبگینهٔ ما آه سنگ میبارد
۴
وداع فرصت برق و شرار خرمن کن
به مزرعی که شتاب از درنگ میبارد
۵
بهار این چمن از بسکه وحشتاندودست
ز داغ لاله جنون پلنگ میبارد
۶
به پرسش دل چاک که سودهای ناخن
که رنگ خون بهارت ز چنگ میبارد؟
۷
به حیرتم که نگاه از چه حیرت آب دهم
ز خار وگل همه حسن فرنگ میبارد
۸
دل شکسته خمستان یاد نرگس کیست
که اشکم از مژه ساغر به چنگ می بارد
۹
مخور فریب مروت ز چرخ مینارنگ
که جای باده از این شیشه سنگ میبارد
۱۰
ز آبیاری کشت حسد تبرا کن
که خون عافیت از ساز جنگ میبارد
۱۱
خطاست تهمت جرات به عجز ما بستن
هزار آبله بر پای لنگ میبارد
۱۲
مخواه غیر توهم ز اغنیا بیدل
که ابر مزرع این قوم بنگ میبارد
نظرات