
بیدل دهلوی
غزل شمارهٔ ۹۷۱
۱
ادبسنج بیان حرفی از آن لب هرکجا دارد
خرام موجگوهر پا به دامان حیا دارد
۲
کف خاکیم در ما دیگرانداز رساییکو
که دست عجز اگر دارد بلندی در دعا دارد
۳
بخار ازگل،گهر از آب سر برمیکشد اینجا
نگوِِیی مرده رفتاری ندارد زنده پا دارد
۴
غم و شادی ندارد پا و سر پن ماجرا بگذر
چو محمل تهمت بیداری ما خوابها دارد
۵
ازین کلفت سرا برخیز و پا بر قصر گردون زن
قیامت فتنهای از دامنت سر در هوا دارد
۶
اگر صد نام بندی بر صفیر دعوت عنقا
هما از بینیازی سر به اوجکبریا دارد
۷
بقای جاه موقوفست بر انعام بیبرگان
غنا مهر سرگنجش همان دستگدا دارد
۸
سر سودایی من خاک راه یاد دلداری
که نامش تا رسد بر لب دهن حمد خدا دارد
۹
زمین انقلاب نظم غیرت نیست ناموزون
نشست گرد میدان بر سر مردان ادا دارد
۱۰
مگرداغ تودوزد چشم بر درد من بیدل
وگرنه این گلستانکی سر بوی وفا دارد
نظرات