
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۱۱
۱
دل برد و گشت پنهان از چشمم آن پری رخ
از بردن دل افسوس وز رفتن وی آوخ
۲
هر کس که افتدش راه روزی به کوی آن ماه
هم سال اوست فیروز هم فال اوست فرخ
۳
از شکل آدمی غم در شکل دیگرم کرد
قد صانی دلیل فی مذهب التناسخ
۴
کی جان من پیاده سالم کنم ز دستش
صد شاه را به یک کش فرموده مات از رخ
۵
چون من طلب نمایم ازکیمیای وصلش
کز سوز دل اگر یخ خواهم بگویدم یخ
۶
اندیشه ای ندارم با سر قدم گذارم
روید به راه عشقش گر جای سبزه ناچخ
۷
نازم به دست ساقی کز ما نهشت باقی
از آنچه داد از خم برد آنچه بود در مخ
۸
از تو بلنداقبال چون مسئلت نماید
او را مساز محروم حرفی بگو به پاسخ
نظرات