
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۱۴
۱
آن نگار از گریه طفل دل مرا آرام کرد
بس که از چشم ولب اورا شکر وبادام داد
۲
یادم از گم گشته دل امد ز بس زلفش همی
گاه یاد از شکل دالم گه از شکل لام داد
۳
در ازل کاشیاء را از هم نمی بودامتیاز
روی ومویش روز وشب را نورو ظلمت وام کرد
۴
گفتگوئی از لب لعلش نمودم آرزو
خود نمی دانم نوازش کرد یا دشنام داد
۵
ای خوش آن مستی که منظورش ز ساقی می بود
چشم او بر این نباشد کز سبو یا جام داد
۶
از نگاهی صبر وتاب از دست شیخ وشاب برد
وز کلامی جان ودل انعام خاص وعام داد
۷
عیسی ازاسماء اعظم مرده را می داد جان
آن بت ترسا مرا صد جان به یک پیغام داد
۸
مصریان را چهر یوسف قوت جان شد سال قحط
یار هم ما را ز روی ومو نهار وشام داد
۹
با بلنداقبال می دانی چه کرد از زلف وخال
مرغ دل را دانه ای افشاند و جا در دام داد
نظرات