
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۱۵
۱
دوش از بی مهری آن مه غمین بودم زیاد
ناگهم تدبیری آمد بهر دیدارش به یاد
۲
سوی اوگفتم نویسم شرح حالی تا مگر
از غم هجرم رهاند سازدم از وصل شاد
۳
زآنکه صراف سخن اندر ترازوی بیان
وزن مکتوبات را یک نیمه از دیدار داد
۴
از بیاض چشم کاغذ وز مژه کردم قلم
سوخته خونی مداد آسا دلم در بر نهاد
۵
شرح شوقش را به هر حرفی که میکردم رقم
مردم چشمم به جای نقطه ای می اوفتاد
۶
نامه ام را الفرض دادند چون در دست دوست
دیده بر رویش گشادم نامه ام را تا گشاد
۷
وصل یار آن راکه روزی چون بلنداقبال شد
بی نیاز از آب وآتش آمدو از خاک وباد
نظرات