
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۳۰
۱
آنکه شد عاشق ومردازغم ودرد
با خبر شد که به من عشق چه کرد
۲
عقل انداخت سپر دربر عشق
گفت من با تونیم مرد نبرد
۳
ای که گفتی چه هنر داردعشق
اشک را سرخ کندرخ را زرد
۴
چشم را تر کند ولب را خشک
جسم را گرم کنددم را سرد
۵
می کندبا دل و با جان کاری
که مثالش نتوانم آورد
۶
شاه رامات کند در شطرنج
مهر ومه را بکشد مهره به نرد
۷
برباید ز سر چرخ کلاه
بر فشاند ز کف دریا گرد
۸
همه درخدمت اویکسانند
پیر وبرنا شه ومسکین زن ومرد
۹
همچومن هر که بلنداقبال است
عشق ورزید ونترسید ز درد
نظرات