بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۱۴۱

۱

شیری است عشق کز بر او کس گذر نکرد

تا شیر دل نیامد وتا ترک سر نکرد

۲

دلبر مرا ز حسرت لعل لبان خویش

خونی دگر نمانده که اندر جگر نکرد

۳

مژگانی آن نگار چو چنگال شیر داشت

دل شیر گیر بود که از او حذر نکرد

۴

یا بید بود یا که نه بختم سعید بود

کاخر درخت آرزوی من ثمر نکرد

۵

آهن مگر نه آب ز آتش همی شود

پس آه ما چرا به دل او اثر نکرد

۶

چشمت ز مژه با دل من آنچه میکند

فصاد با رگ کسی از نیشتر نکرد

۷

دیدی که شمع چون پر پروانه را بسوخت

خود همچنان بسوخت که شب را سحر نکرد

۸

زاهد نگر که گفت چنین وچنانم کنم

هیچ اعتنا به حکم قضا وقدر نکرد

۹

در عاشقی چو من نشد اقبال کس بلند

تا تن به پیش بار ملامت سپر نکرد

تصاویر و صوت

نظرات