
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۴۳
۱
پرسیدم از منجم کی آفتاب گیرد
گفت آن زمان که از رخ آن مه نقاب گیرد
۲
گفتم به خواب کز چیست نائی به چشم من گفت
این خانه سیل گیر است ترسم که آب گیرد
۳
گریان ترم نموده است پستان یار آری
باران شود فزون تر آب ار حباب گیرد
۴
گفتم زچشم مستت عیارتر ندیدم
گفت آن کسی که پیشش از دل کباب گیرد
۵
غیر از تو کز دل من پیوسته باج خواهی
نشنیده ام که شاهی باج ازخراب گیرد
۶
اسرار حاصل جفر آمد دهانت اما
کو آن کسی که از وی حرفی جواب گیرد
۷
حنا چه سود دارد آور به کف دلم را
می خواهی ار که دستت نیکو خضاب گیرد
۸
غیر از بلنداقبال کز گریه لاله چشم است
از لاله کس ندیدم گاهی گلاب گیرد
نظرات