
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۷۳
۱
با زلفت از بوهمسری چون مشک تاتاری کند
رخساره تاری زاین گنه در نافه اش تاری کند
۲
گفتی به چشم مست خودتا دل ز هشیاران برد
چشم تونگذارد که کس یک لحظه هشیاری کند
۳
من پارسایم ای پسر شوم ترسا ز بس
کز راست و ز چپ زلف تو بر دوش زناری کند
۴
در پیش چشمت کی کند قصاب قصابی دگر
یا با وجود زلف تو عطار عطاری کند
۵
نشنیده ای کاندر جهان باشد مکافاتی مگر
خویت چرا با ما چنین دایم دل آزاری کند
۶
در زیر بار غم دلم چون بختی مست آمده
بختی چومست آیدکجا باک از گرانباری کند
۷
ز آن چهر شنگرفی بود اشکم به رخ شنگرف گون
روزمرا نیلی صفت آن خط زنگاری کند
۸
دریا شود روی زمین طوفان نوح آید پدید
ار چشم را رخصت دهم تا اشک را جاری کند
۹
افغان بلند اقبال چندازهجر داری روز و شب
آخر شود روزی وصال اقبالت ار یاری کند
نظرات
ع.ر.گوهر