بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۱۸۲

۱

غم ندارم در ره یار آنچه آزارم کنند

گر همه از جان خود ز آزار بیزارم کنند

۲

شکر لله بختی مستم من اندر عشق دوست

نیست باکم هر چه می خواهند گوبارم کنند

۳

دل همی گوید مرا دارم سر دیوانگی

تا که در زنجیر زلف او گرفتارم کنند

۴

دلبران بر آتشین رخ نعل ابرو هشته اند

تا به پیش خویشتن پیوسته احضارم کنند

۵

چشم بینائی عطا کن ای خداوند ازکرم

تا به هر جا بنگرم حیران ز دیدارم کنند

۶

هم بده نوری دلم را تا در اینظملات دهر

رو به هر سوکاووم آگه از اسرارم کنند

۷

هم بده سوی و گدازی بر دلم هم روشنی

تا به بزم دلبران شمع شب تارم کنند

۸

بیخود وشوریده ومستم کن اندر عاشقی

تا رسد جائی که چون منصور بردارم کنند

۹

چون بلند اقبال بی اندیشه می گویم سخن

گر همه خلق جهان تکفیر و انکارم کنند

تصاویر و صوت

نظرات