بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۱۸۴

۱

آتشی کز هجر یوسف در دل یعقوب بود

در دل خونین من دوش از غم محبوب بود

۲

همچو نوح از اشک چشمم کردطوفانی به پا

بر دل من آفرین کز صبر چون ایوب بود

۳

بهر موسی جلوه گر نوری که شددرکوه طور

پرتوی از عارض آن شوخ شهر آشوب بود

۴

سرو را کردم شبیه قامت رعنای دوست

منفعل گشتم چو دیدم ساق سرو از چوب بود

۵

ماه راگفتم به روی یار دارد نسبتی

خوب چون دیدم رخ ماه از کلف معیوب بود

۶

ترک من خوب است سر تا پا همین خویش بداست

کاش چون پا تا سر اوخوی اوهم خوب بود

۷

کردم اندر مقدم جانان سرو جان را نثار

گفت چیزی دیگر آر این تحفه نامرغوب بود

۸

بود بس شاعر ولی چون منکسی از عشق دوست

نه بلنداقبال ونه شعرش بدین اسلوب بود

تصاویر و صوت

نظرات