
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۸۷
۱
من پی دلبر واو را بر دل منزل بود
دل بیهوش مرا بین چه عجب غافل بود
۲
تحفه ای از دل وجان در برجانان بردم
لیک مقبول نیفتاد که ناقابل بود
۳
«شربتی از لب لعلش نچشیدیم آخر»
کوشش ما ودل ما همه بیحاصل بود
۴
آخر اندر خم زلف توبه زنجیر افتاد
دل که دیوانه شد از عشق رخت عاقل بود
۵
بی گنه طره طرار تواندر بند است
ترک مستت دل مسکین مرا قاتل بود
۶
دل به دل دارد اگر راه چرا پس دل من
مایل مهر ودل تو به جفا مایل بود
۷
زاهد شهر که می داد ز می توبه به ما
کار او بود ریا وعلمش باطل بود
۸
دوش دیدیم به میخانه به پای خم می
مست افتاده چه لایشعر ولایعقل بود
۹
می شدم شهره عالم به بلنداقبالی
التفات تو به حال دلم ار شامل بود
نظرات