
بلند اقبال
شمارهٔ ۱۹۸
۱
مردمان بینند کز چشمم همی خون می رود
کس نداند از کجا می آید وچون می رود
۲
پر شود دامانم از یاقوت و مرجان و عقیق
چون حدیثی بر لبم ز آن لعل میگون می رود
۳
روی مه زآن پر کلف شد وآسمان زآن نیلگون
دود آهم روز وشب از بس به گردون می رود
۴
عاقبت جانم ز تن ناچار خواهد شد برون
وز دلم مهر تونتوان گفت بیرون رود
۵
هرچه را بینی به عالم هست قانونی ولی
جور تو با ما است کو بیرون ز قانون میرود
۶
سوختم از آتش غم وین عجب کز آب چشم
از کنار هر کنارم رود جیحون می رود
۷
چون بلنداقبال حیران گشته عقل از کار خویش
رگ چولیلی می گشاید خون ز مجنون می رود
نظرات