
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۰۶
۱
بی سبب نبود که یار ازچشم خود دورم نمود
دیدچون مستاست وخنجر دار منظورم نمود
۲
خواستم کز شهد لبهایش دهان شیرین کنم
تلخکام از مژه چون نیش زنبورم نمود
۳
من نبویم مشک و نه کافور جویم ز آنکه یار
بی نیاز از روی و مواز مشک وکافورم نمود
۴
چون لبش آمدعقیق آسا خطش فیروزه فام
گه مقیم اندر یمنگاه درنشابورم نمود
۵
عاشقی را بعد مردن زنده دیدم گفتمش
چون شدی گفتا گذر یار از سر گورم نمود
۶
زاهدا من می نخوردم چند تکفیرم کنی
از نگاهی چشم دلبر مست ومخمورم نمود
۷
بودم اندر پستی وظلمت بسی از هجر دوست
وصل رخسارش بلند اقبال وپر نورم نمود
نظرات