
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۰۹
۱
دیشب خیال چشم تومستم چنان نمود
کز من قرار وطاقت وهوش و خرد ربود
۲
سر تا به پا ز آتش عشق تو تا به صبح
می سوختم چوشمعی وپیدا نبود دود
۳
چشمم هر آنچه خون ز دلم می نمودکم
عشق رخ تو خون به دلم باز می فزود
۴
می بود خون دیده روان ازکنار من
مانند آب سیل که گرددروان به رود
۵
مستحکم است رشته الفت هزار شکر
گر بگسلانم غم هجر تو تار وپود
۶
چون من به عاشقی چو تو درحسن و دلبری
نه چشم کس بدیده ونه گوش کس شنود
۷
شاید که همچو من شود اقبال او بلند
هر کس که زنگ آرزو از لوح دل زدود
نظرات