
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۱۴
۱
نخواهد آمد آن دلبر دگر در بر اگر آید
مرا روحی به روح وقوتی اندر جگر آید
۲
نه عمر رفته باز آید نه تیر از کمان جسته
بودشق القمر یا ردشمس آن ماه اگر آید
۳
ز آب چشمه حیوان چه حاصل بی لب جانان
چوشیرین نیست خسروا چه لذت از شکر آید
۴
اگر مانندروئین تن شوم در آهنین جوشن
که نوک تیز مژگانت به جانم کارگر آید
۵
هر آن دردی که ازعشق تودارم هست درمانی
هر آن زهری که ازدست تونوشم چون شکر آید
۶
گمان نارم ز نوک تیر مژگانت شوم سالم
مرا جوشن به تن زلف زره سانت مگر آید
۷
بلند اقبال شور انگیزی از شیرین سخن تا کی
هزارت آفرین برجان از این طبع وفکر آید
۸
از آن ترسم که از بس شورانگیزی کنی آخر
گران روزی به طبع پادشاه دادگر آید
نظرات