
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۲۵
۱
پرده را از روی خود انداخت یار
وزنگاهی کار ما را ساخت یار
۲
بود شب تاریک ومن گم کرده راه
دستگیرم شد مرا بشناخت یار
۳
دل چو سیم و خودچو زر بیغش شدم
بسکه درکوره غمم بگداخت یار
۴
نیست دل را غیر تسلیم و رضا
بر سر دل هر چه آرد تاخت یار
۵
خواست دلگرمم به سر بازی کند
ورنه کی این نرد را می باخت یار
۶
ساقیا بردار و در پیمانه کن
این بهی کاندر قدح انداخت یار
۷
با همه پستی بلند اقبال شد
چون به حال زار دل پرداخت یار
نظرات