
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۲۷
۱
زد سر زلف خود آن دلبر که اکنون دل ببر
هر که جان دارد به تن از دست اوچون دل ببر
۲
دلبری آموخت لیلی از نگار من که گفت
پرده را از روی بردار وز مجنون دل ببر
۳
از غم زلفت دلم در قید حسرت شد اسیر
چهره بنما قید حسرت را ز پر خون دل ببر
۴
گفت اسرار الهی در لبم باشدنهان
گفتمش ز آن گفتمت کز لعل میگون دل ببر
۵
گفت درایران وتوران دل دگر نگذاشتم
گفتمش کز کوه قاف ور بع مسکون دل ببر
۶
مست چون گردی ز می از ماه گردون دل بری
ناز کم کن باده زن ازماه گردون دل ببر
۷
گفتم ازوصل قدت طبع بلند اقبال تو
کوتهی دارد بگفت از طبع موزون دل ببر
نظرات