بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۲۵۱

۱

لعلی ازکان بدخش آورده لب می خواندش

شور عالم در لبش شیرین رطب می خواندش

۲

شد ترشح قطره خونی زچشمم بر رخش

از دل من قطره خونی است لب می خواندش

۳

روشنی روی او وتیرگی موی اوست

اینکه درعالم منجم روز وشب می خواندش

۴

پا به دوشش سر به گوشش می نهد زلف کجش

راست می گوید کسی گر بی ادب می خواندش

۵

زلفش از توقیع فرمان گشته بس پیچیده تر

طفل دل ناخوانده خط از بر عجب می خواندش

۶

من همی گویم که زلفش چینی است از چین و بو

از سیاهی گر کسی زنگی نسب می خواندش

۷

پای تا سرگشته چون آتش تنم از تاب عشق

بی وقوفی بین طبیب آزار تب می خواندش

۸

روز و شب از بس دلم نالد گمانش چنگی است

گر بلنداقبال در بزمطرب می خواندش

تصاویر و صوت

نظرات