
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۵۷
۱
شده است دل بر ما خون ز دست دلبر خویش
ز دست دل که چه ناورده ایم بر سر خویش
۲
نمانده خاک بریزم چه خاک بر سر خویش
به تنگ آمدم از اشک دیده تر خویش
۳
دلا زلعل لب اومخواه بوسه مزن
به پیش دوست و دشمن به سنگ گوهر خویش
۴
مدام از غم لعل لبان میگونش
به جای باده کنم خون دل به ساغر خویش
۵
هوا عبیر فشان گشت وباد عنبر بوی
گشودتا گره از طره معنبر خویش
۶
مکن که همچو پری دیدگان شوی مجنون
همی چه می نهی آئینه در برابر خویش
۷
نه از فرشته و حوری نه زآدمی وپری
تو را پدر که بود باز جو ز مادر خویش
۸
نه دل گذارد و نه دین به مسلم وکافر
به رهزنی دهی اذن ار به چشم کافر خویش
۹
نوشت وصف رخت را ز بس بلند اقبال
نمانده است که آتش زند به دفتر خویش
نظرات