
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۶۶
۱
دامن آن ماهم ار افتد به کف
آفتاب بختم آید در شرف
۲
گر خدا زلف تو را ثعبان نمود
شد به من هم امر از او خدلاتخف
۳
سروی از قد لیک سرو سیم ساق
ماهی از رخ لیک ماه بی کلف
۴
زیر تیغت افکنم از سر سپر
پیش تیرت آورم ازجان هدف
۵
ز اشک چشمم گر جهان دریا نشد
دامنم گردیده پر در چون صدف
۶
تا دل شب دوش همچون زلف یار
داشتم آشفته حالی وا اسف
۷
گفتم ای ساقی مخسب از جای خیز
کز غم دل روزگارم شد تلف
۸
هر چه داری در میان جام ریز
ای جم تا دلم آرد شعف
۹
می به من من من ده وبنگر به من
تا شوی آگه ز سر من عرف
۱۰
گفت ساقی عشرت دنیا و دین
جوی از او در میان جام ودف
۱۱
تا بلنداقبال گردی درجهان
هم مدد خواه از شهنشاه نجف
نظرات