بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۲۶۹

۱

بر سر ما آن نگار آورده کاری از فراق

کآتش دوزخ بود بی شک شراری از فراق

۲

هوشم ازسر تابم از دل جانم ازتن رفته است

رفته در پیراهنم گوئی که ماری از فراق

۳

اینکه می بینی قدم خم گشته چون ابروی دوست

نیست از پیری که هستم زیر باری از فراق

۴

از برم تا رفت دلبر اشک چشمم می رود

از کنارم رودها از هر کناری از فراق

۵

دود آهم گر ز گردون بگذرد نبودعجب

کآتشی دارم به جان و دل ز یاری از فراق

۶

وصل وی بامی مگر شوید غبارش را زرخ

بر رخ هر دل که بیشیند غباری از فراق

۷

جز بلند اقبال کوهست از تو بی آرام تر

همچو توای دل ندیدم بی قراری از فراق

تصاویر و صوت

نظرات