
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۹۲
۱
از غم عشق تو رسوای جهان گردیده ام
بی دل و آشفته وآتش به جان گردیده ام
۲
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
۳
نه خبر دارم ز دین ونه به دل پروای کفر
فارغ از عشقت هم از این هم از آن گردیده ام
۴
دامنم از بسکه پر اختر شده است از اشک چشم
می سزد دعوی نمایم آسمان گردیده ام
۵
در برم دل خون نشد یکبارگی از عشق تو
ز این تکاهل از دل خود بدگمان گردیده ام
۶
چون شود روی گلستان چون رسد فصل خزان
من هم از درد فراقت آن چنان گردیده ام
۷
صبح کردم شام هجرت را به امید وصال
درغمت روئین تن وصاحبقران گردیده ام
۸
چون بلند اقبال اندر نظم ونثر از عشق تو
شور شهر وفتنه آخر زمان گردیده ام
نظرات