
بلند اقبال
شمارهٔ ۲۹۸
۱
من نه مستم از شراب از چشم یار مستم
از نگاهی کرده است آن دلبر عیار مستم
۲
شاه وشیخ وشحنه شهر آگهند از مستی من
من به بزم شاه وهم درکوچه وبازار مستم
۳
گرحریفان جمله مستنداز شراب می فروشان
من ز صهبائی که خود پرورده آن دلدار مستم
۴
نهی فرموه است شاه از مستی وآزار مردم
من اگر مستم ولی بنگر که بی آزار مستم
۵
من نه کورم پای تا سر چشم وچشم پر زنورم
گر به رفتن دست دارم بر در ودیوار مستم
۶
مطربا نی زن دمی شاید برم از دل غمی را
ساقیا می ده کمی زیرا که من بسیار مستم
۷
چشم مست او ربود از دست هوش ودانشم را
چون بلند اقبال اگر گویم چنین اشعار مستم
نظرات