بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۳۰۳

۱

دست درحلقه آن زلف پریشان کردم

هر چه دل بود در آنبی سروسامان کردم

۲

گرچه هر حلقه آن زلف چو ثعبانی بود

پنجه بی واهمه در پنجه ثعبان کردم

۳

دامن من به مثل کان بدخشان گردید

بسکه خون جگر از دیده به دامان کردم

۴

دست من خسته شد از بس به گریبان زد چاک

یادهرگه که از آنچاک گریبان کردم

۵

همه گفتند که درد تو ندارد درمان

درد خود را ز لب لعل تودرمان کردم

۶

گشته ثابت به حکیمان که بود جوهر فرد

در وجودش ز دهان توچو برهان کردم

۷

قدسیان نام نهادند بلنداقبالم

در ره عشق تو تا ترک دل و جان کردم

تصاویر و صوت

نظرات