
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۱۸
۱
من نه از زلف بتان این سان پریشان روزگارم
باشد از کج گردی چرخ این پریشانی که دارم
۲
چارسوی وشش جهت را هفتخوان کرده است بر من
کرده پنداری گمان روئینه تن اسفندیارم
۳
نیستم اشتر ولی دارم گران باری چو اشتر
بارها با من کشد تا می دد یک مشت خارم
۴
چرخ گویا دردل از من کینه دیرینه دارد
ور نه روز وشب چرا خواهدچنین زار و فکارم
۵
آنچنانم تلخکام از گردش گردنده گردون
کز کف شیرین شکر تلخی دهدچون کوکنارم
۶
از غم روی نگاری شد کنارم لاله زاری
بسکه خون لد همی از دیده ریزد بر کنارم
۷
می کنم دیوانگی تا کس به من الفت نگیرد
باز طفلان راخبر سازد نماید سنگ سارم
۸
من ندانم بعد مردن فارغم از دست گردون
یا که باز از جور او آشفته خاطر درمزارم
۹
بر مرادم گر فلک می کرد گردش چندروزی
چون بلنداقبال می گردید روزی وصل یارم
نظرات