
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۲۱
۱
خرم آندم که از این بزم جهان برخیزم
همه جانان شوم و از سر جان برخیزم
۲
سر به زانو همه رندان به عزا بنشینند
من چو درحلقه ایشان ز میان برخیزم
۳
خوش ندارند که من دور شوم از برشان
همه را پایم وناگاه نهان برخیزم
۴
دلبر من به درآید ز درم گر روزی
پی تعظیم چو معنی ز بیان برخیزم
۵
نه چه گفتم که ز بس محو شوم در رخ او
مات خواهم شد واز جا نتوان برخیزم
۶
چون اشارت شود از دوست که ازجا برخیز
گر به دوش است مرا کوه گران برخیزم
۷
خواهد ار یار مرا جای به دوزخ باشد
من به میل دلش از قصر جنان برخیزم
۸
خیزد ازجای چه سان بر سر آتش زیبق
هر دم از هجر رخ دوست چنان برخیزم
۹
گر گذار توبیفتد به مزار من زار
بدرانم کفن و رقص کنان برخیزم
۱۰
پیر ودلخسته ز غم همچو بلنداقبالم
بنشین در برمن تا که جوان برخیزم
نظرات