
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۳
۱
نگفتم دل مکن اینقدر غارت
که ترسم آخر افتی در مرارت
۲
شه آگه گشته و داده است فرمان
به گیر و دار هر کس کرده غارت
۳
دل ما راچرا ویرانه کردی
نمی بودت اگر عزم عمارت
۴
لب لعل تو از بس هست شیرین
خیالش در مزاج آرد حرارت
۵
همی بینم به روی دوشت افتد
چرا دارد چنین زلفت جسارت
۶
بشارت می دهم خود جان ودل را
به قتلم گر بفرمایی اشارت
۷
ندارد عشق و زاهد گشته عابد
چه حاصل از نماز بی طهارت
۸
بهای بوسه ات دادم دل وجان
نکرده بهتر از این کس تجارت
۹
بلند اقبال گردیدم هماندم
که از وصل تو دادنم بشارت
نظرات