
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۳۹
۱
تا که خود را ز بر دوست جدا میبینم
مبتلای غم و در بند بلا میبینم
۲
دل و جانم اگر از عشق فنا شد، غم نیست
که بقای همه را من به فنا میبینم
۳
میندانم به حقیقت که چه باشد در عشق
که از او رابطهٔ شاه و گدا میبینم
۴
سر مویی ز طبیبان نکشم منت از آنک
درد خود را به لب یار دوا میبینم
۵
پادشاهی کنم ار سایه به سر افکندم
زلف او را به صفت پرّ هما میبینم
۶
به خدا ذرهای از پرتو روی مه ماست
این همه نور که با مهر سما میبینم
۷
هر کجا مینگرم پرتو نور رخ اوست
از چراغ دل و دیده چه ضیا میبینم
۸
کی کجا کس ز دم عیسی روح الله دید
فیضهایی که من از باد صبا میبینم
۹
دوش وقت سحر آورد مرا مژده و گفت
دلبرت را به سر صلح و صفا میبینم
۱۰
گفتمش یار کجا بود و چه فرمود مگر
که تو را این همه با فرّ و بها میبینم
۱۱
گفت میگفت مرا هست بلنداقبالی
که نوازم گرش از وصل روا میبینم
نظرات