بلند اقبال

بلند اقبال

شمارهٔ ۳۷۱

۱

خود را به شمع او دلا در سوختن پروانه کن

گفتم برو پروا نکن کردی کنون پروانه کن

۲

تا بت پرست و بت شکن هر دو پرستندت چو من

یک ره تماشاگاه را درکعبه وبتخانه کن

۳

دارم دلی ویرانه من گنجی توهم از سیم تن

ویرانه را گنج است جا پس جا در این ویرانه کن

۴

تا کاروان مشک چین ناید دگر در این زمین

در راه باد صبحدم زلف دو تا را شانه کن

۵

در حلقه زلف بتان تا بلکه زنجیرت کنند

ار عاقلی چندی دلا خود را بیا دیوانه کن

۶

این باده ها ساقی کجا ما را کفایت می دهد

گرباده پیمائی کنی خم بهر ما پیمانه کن

۷

باشد بلنداقبال را وحشی دل رم کرده ای

در دام زلف خویشتن صیدش ز خال دانه کن

تصاویر و صوت

نظرات