
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۸۰
۱
آتشی عشق زد به خرمن من
که دل وجان بسوخت درتن من
۲
خون دل بسکه ریختم از چشم
لاله زاری شده است دامن من
۳
غم عالم گرفته جا گوئی
دردل همچو چشم سوزن من
۴
نیست اندیشه ام ز تیر قضا
شود از زلف یار جوشن من
۵
بگذرم از بهشت وحور وقصور
گر به کویش دهند مسکن من
۶
بار یار است ویار اغیار است
دوست با دشمن است ودشمن من
۷
خط به گرد رخش امید آوخ
که خزان برد ره به گلشن من
۸
زلف را حلقه حلقه چون زنجیر
کرده گویا برای گردن من
۹
برد دل از کف بلند اقبال
آن ستم پیشه ترک رهزن من
نظرات