
بلند اقبال
شمارهٔ ۳۸۱
۱
ای ترک مشک طره کافور روی من
دور از رخ توگشته چو کافور موی من
۲
سازی مس وجود مرا زره ده دهی
گرافکنی نظر ز کرامت به سوی من
۳
زد آتشی به خرمن عمرم هوای او
عشق رخش بریخت به خاک آبروی من
۴
گفتم ندانم از چه دلم مست وبی خود است
گفتا که خورده باده ناب از سبوی من
۵
گفتم که مبتلای زکامم به سال ومه
گفتا مگر رسیده به مغز تو بوی من
۶
گفتم که ره مرا به بهشت برین بود
گفتا بلی گرت گذر افتد به کوی من
۷
اقبال من بلنداز آن شد که روز وشب
از سروقامت تو بود گفتگوی من
نظرات